رویا با چادری که محکم به دور سرش پیچیده بود و چشمانی که سالها پیش نور و درخشش خود را از دست داده بودند، خاموش کنار دیگدان نشسته بود. پوستش که زمانی روشن و صاف بود، حالا چملک و سوخته به نظر می رسید. چینهای ریز دور چشمش، سالهای درازی را که در این خانه سپری کرده بود، به یادش میآوردند و انگشتانش که زمانی نرم و جوان بودند، حالا درشت و ترک خورده شده بودند. اما رویا هرگز شکایت نمیکرد. همیشه کاری را که باید انجام می داد انجام می داد، عیناً مثل رودخانهای که بیصدا سنگها را میسابد.
رویا با دقت برنج را در آب شست و دانهها را میان انگشتان گرفت چون میخواست از پاکی و صافیشان مطمئن شود. کشمشها را در کاسۀ کوچکِ آب انداخت تا نرم شوند. زردکها را به نوارهای نازک و هماندازه برید. بادامها را در روغن انداخت، و صدای تستس روغن داغ در فضای خاموش اتاق پیچید. با قاشق چوبی بادام ها را زیر و رو کرد و به طلاییشدن شان خیره ماند، انگار که هر کدامشان را امتحان میکرد. بُخاری دیگ نرم و گرم به صورتش میخورد، اما رویا همچون سنگی در برابر موج دریا، حتی پلک هم نمیزد.
بچه ها در گوشۀ اتاق نشسته بودند. اتاق نیمهتاریک بود، چراغ روغنی در کنجِ خانه، با نوری زرد و لرزان، مثل جان دادنِ یک ستاره، می درخشید. احمد، پسر کلان، با کارد کوچک یک شاخه را میتراشید. سرش پایین بود، گویی در فکرِ عمیقی فرو رفته باشد. لیلا و شیرین، دو دختر خرد، با سنگریزه های رنگارنگ بازی میکردند، در گوش هم چیزهایی می گفتند و ارام ارام می خندیدن.
پنجشنبه بود، و مثل هر پنجشنبه، او زودتر به خانه رسید. دروازه باز شد و اسد وارد خانه شد. روی شانه هایش خاک نشسته بود. دستارش را برداشت، چند لحظه در دستش نگه داشت و بعد، با دقت، آن را روی میخۀ چوبی کنار در آویخت. با صدای بلند نفس کشید، گویی باری سنگین را زمین گذاشته باشد. رویا، طبق معمول، لباسهای شوهرش را کنار طشت آب گذاشت و آفتابه لگن را آورد تا دست و رویش را بشوید. اسد بیآنکه چیزی بگوید روی قالین کهنه نشست، چای را به لب برد و چند جرعهی کوتاه نوشید.
رویا خاموش برایش چای ریخت. اسد نصفِ چایش را که نوشید، گلویش را صاف کرد و انگار که کسی در مورد قیمت گندم یا خریدن یک گاوِ نو گپ بزند، گفت:
«زن دیگر میگیرم. دختر جانان. پانزده ساله است، از خانوادۀ خوب، صحتش هم خوب. در کارهای خانه می تواند کمکت کنه.»
صدایش مثل وزش یک باد سنگین، آرام و قاطع در فضا پیچید. رویا که هنوز قابُلی پلو را هم میزد، کمی مکث کرد. عطرِ زعفران، پیاز کاراملیشده و هل، آرام در هوا میچرخید. بادامها در روغن سرخ شده بودند، لبههایشان کمی خمیده بود.
اسد بدون آنکه به طرف رویا نگاه کند، تکهای نان را در چای شیرین زد، با مزه جوید و گفت:
«با ریشسفیدها مشوره کردم. قبول کردند. یک ماه بعد به خانه میآید.»
احمد کارد را آرام پایین گذاشت، انگار که ناگهان تمام حوصله و توانش را از دست داده باشد. به پدرش نگاه کرد، بعد به مادرش. دخترها دیگر بازی نمیکردند. دستان کوچکشان میان قالین کهنه خشک مانده بود، گویی که دیگر نیرویی برای حرکت نداشتند. اتاق که پیش از آن هم خاموش بود، حالا سایهدارتر و سنگینتر شد.
رویا دیگدان را خاموش کرد.
خانه، با دیوارهای دودگرفته، مثل همیشه رازها را در خود بلعید. رویا نه گریه کرد، نه لرزید، و نه حتی پلک زد. فقط قابُلی پلو را در غوری کلان ریخت، و عطر گرم آن میانشان پیچید، گویی که حرفهای اسد را نشنیده باشد، یا شاید هم نخواسته بود که بشنود.
شب مثل یک پردۀ سیاه، قریه را فرا گرفت. علکین در گوشۀ خانه با نوری ضعیف و زردرنگ میسوخت. رویا دراز کشیده بود، اما خواب نداشت. به سقف نگاه میکرد. صدای خروپف اسد در هوا میپیچید. اولاد ها آرام در کنار هم خوابیده بودند. دهان اسد نیمهباز بود و بوی سیر از نفسهای سنگینش بیرون میآمد.
رویا به دختر جانان فکر کرد—پانزدهساله، بیخبر از دردها و رنج های زندهگی. بعد به مادر خودش بی بی گل فکر کرد که سالها پیش از دنیا رفته بود. گفته بود:
«صبر و تحمل، مانند ایمان، کوه ها را حذف می کند.»
به قابُلی پلو فکر کرد. هنوز گرم بود.
یک زن خوب صبح زود از خواب ببیدار میشود، پلو را دوباره گرم می کند و با نان تازه به شوهرش سرو میکند.
ساعت تقریبا ۴ صبح بود. آهسته از جا بلند شد. هاون سنگی مادرکلانش را برداشت و در دست گرفت. هاون در کف دستش آرام و مطمئن جا گرفت. بی سر و صدا به سوی بستر برگشت. نور کم سایۀ اش را بر دیوارهای گِلی پهن کرد. نفسهای اسد آرام و سنگین بود. چند لحظه به چهرهاش خیره شد، گویی میخواست چیزی را در خطوط صورتش بخواند.
با طلوع سحر، پیش از آنکه بچهها را بیدار کند، بهآرامی سرِ اسد را بلند کرد. دستش را زیر بالشش بُرد و آن را صاف کرد. سپس دستار سپید را محکم و با دقت دور سر اسد پیچید، طوری که فرق سر و شقیقهاش را کاملاً بپوشاند. پارچه را کمی پایینتر کشید و دور زناق بست، تا دهانش بسته شود، همانطور که در رسم و آیین اسلامی دهان مرده را میبندند.
در قریه، وقتی کسی میمُرد، هیچکس زیاد کنجکاوی نمیکرد. مرده، مرده بود. می گفتند خواست خدا است. این شد که همسایه ها یکی یکی آمدند تا گریه کنند و تسلیت بگویند. یکی از ریشسفیدها گفت:
«حملهی قلبی. خدا رحمتش کند.»
دیگری با سر تأیید کرد:
»انا لله و انا الیه راجعون. خداوند اجر بی پایان بشما عطا فرماید. درگذشت شوهر بزرگوارتان را تسلیت می گوییم. برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم.«
رویا خاموش بود، سرش پایین و به سخنان بزرگان قریه گوش میداد. بعد با همان صدای همیشگی گفت:
»نصیب و قسمت. خدا خودش میداند. پدر اولادها رفت و ما را تنها گذاشت. کاش لااقل قابلی پلو را که برایش پخته بودم می چشید.«
مردان که تا آن لحظه آرام چایشان را مینوشیدند، با تعجب سر بلند کردند. یکی از آنها که کنجکاوتر از دیگران به نظر میرسید، پیالهاش را روی زمین گذاشت و با ابروهای پیوسته و ریش بلند گفت:
«قابُلی پلو؟»
چند نفر دیگر، که تا آن لحظه فقط گوش میدادند، حالا نگاههایشان را بین هم رد و بدل کردند. مرد که از بزرگان قریه بود، گلو خود را صاف کرد و پرسید:
«یعنی دیشب قابُلی پلو پخته بودی؟»
رویا آهسته سرش را تکان داد.
«بله، اسد قابلی پلو را زیاد خوش داشت.»
ملا قریه که به نظر میرسید چیزی در ذهنش شکل گرفته، به فکر فرو رفت. با انگشت کنارهی پیالهاش را لمس کرد، بعد نگاهی به مردان دیگر انداخت و زیر لب گفت «عجب…» ، اما جملهاش را تمام نکرد. مرد دیگری که تا آن لحظه خاموش بود، با صدای بلند گفت:
«یعنی اصلا نخورد؟»
رویا به آرامی گوشه چادرش را میان انگشتانش فشرد و گفت:
«نه، حتا یک لقمه هم نخورد.»
لحظهای سکوت برقرار شد. تنها صدای بخار چای که از پیالهها بالا میشد، شنیده میشد. حاضرین با نگاهی که چیزی میان کنجکاوی و تردید بود، به طرف هم نگاه کردند. اما کسی چیزی نگفت.
رویا ناگهان از جای خود بلند شود، غوری را برداشت و گفت:
«باید قابُلی پلو را بیاورم. نباید هدر برود.»
حاضرین انگار که رشتهی فکرشان گسسته باشد، تکان خوردند. یکی سرفهای کرد، دیگری جرعهای دیگر از چایش نوشید. وقتی رویا از اتاق بیرون شد، یکی از مردان زیر لب گفت:
«عجب نصیبی...»
دیگری سری تکان داد، اما چیزی نگفت.
همه با اشتها لقمه می گرفتند و با رضایت سر شور می دادند. بعضی زیر لب «عجب..عجب» می گفتند و بعضی با پشت دست دهانشان را پاک می کردند. عطر پلو در هوا میچرخید و صدای قاشقهایی که به ظروف مسی میخورد، تنها صدای بود که سکوت را میشکست.
یکی از ریشسفیدان که از همه مسنتر بود، نگاهی به رویا انداخت، جرعهای از چایش نوشید و با لحنی که بیشتر شبیه نصیحت بود، گفت:
«رویا جان، حالا که تنها شدی، باید قوی باشی. زندهگی ادامه دارد. به اولاد ها ات فکر کن.»
رویا سرش را پایین انداخت و لبخندی کمرنگ بر لبانش نشست. لبخند آنقدر ظریف بود که تنها احمد آن را دید.
بیرون، آفتاب نرمنرم بر زمین قریه میتابید.
جایی، در خانهای دیگر، دختر جانان خندید—بیخبر از سرنوشتی که هرگز نصیبش نشد.